شبها من و دلی و غمی بهر جان خویش
مشغول با خیال کسی در نهان خویش
ناورد باد بویی ازان مرغ باغ ما
نزدیک شد که بر پرد از آشیان خویش
ای یوسف زمانه، بیا تا بگویمت
تفسیر احسن القصص از داستان خویش
خوش وقت ما چو از پی مردن به چشم جان
بینیم خاک کوی تو در استخوان خویش
تاثیر خواب بود که زیم هر شبی از تو
خوابی دروغ و راست کنم بهر جان خویش
در خود گمان برم که تو ز آن منی و باز
گم گردم از چنین عجبی در گمان خویش
بگذار کز زبان کف پات آبله کنم
از ذکر تو آبله کردم زبان خویش
بخت بد ار ز کوی تو ما را برون فگند
کم گیر خاکی از شرف آستان خویش
رفت از در تو خسرو و اینک به یادگار
از خون دل گذاشت به هر جا نشان خویش